سلام

می دانی

دیگر با تبسم های کاغذین مانوس شده ام

می دانم که تمام ترانه های موزون از کلامم محو شده

عادت کرده ام

عادت کرده ام به اندوه همیشگی نفس های دست ساز زندگی

به شنیدن شب به خیر چراغ اتاق که شکنجه ایست شبانه

عادت کرده ام که تو نباشی

و من سوار چرخ و فلک خیال شوم

پا به قهقهه ات به رستاخیز رویاهایم

به باران برسم

عادت کرده ام

به عطش هم خوابگی گونه هایم با بالش

شنیده ام دستمایه ی خلوت هوسرانان شده ای

شنیده ام

بسیار شنیده ام

غیبت های قهر آمیز پر بغض را

می دانی؟!؟

می خواهم رها شوم

رهایی از روزهای بی نشانه ی اشاره های عاشقانه

می خواهم رها شوم

از تو

از خودم

از همه کس

خداحافظ

آنگاه که نوشته هایم را می سوزانم

انگار که به هستی حقیقت های زندگی ام پایانی خوش می دهم

در این سکوت

قهقهه های موج

مرا به یاد تبسم دلپذیر رویا هایم می اندازد

به آنگاه که تو

پا به پای من

در اندوه رویا می باریدی

قدم های ما به سوی محو شدن در تنهایی آب می رفت

یادت هست که شهر ما

با قدم های کوچکمان

چقدر از دریا دور بود

اما...

اکنون

من کنار دریا نشسته ام

و قدم های ما چه قدر از هم دور است

ما بزرگ شده ایم

قلب من هنوز مثل کودکی ام عاشقانه می تپد

هنوز هم برای غربت ترانه لالایی می خوانم

حالا دیگر به مانند خواموشی و روشنی آسمانم

لحظه به لحظه صدای تو را می شنوم

که از تداوم خوشبختی ستاره های کنار هم حرف می زدی

وما خوشبخت بودیم

چون ستاره بودیم

چون با هم بودیم

چون هنوز کودک بودیم

چون معصوم بودیم

چون عاشق بودیم

چون ...

و اکنون بزرگ شده ایم

وتنها شده ام

و دل دل نگاهم را به دست آتش می سپارم

و با دریا

با آسمان

به خوشبختی خود

های های می خندیم

 ...