تا صبح نگاهت کردم!
شب پاک و مهتاب
آسمان در تب و تاب
عکس ماه از پی یک راه دراز
فرو افتاده در آب
آب از لذت تنگی و هم آغوشی ماه
می کند ناله و آه
بر تو آنشب بگذشت
بر من عاشق و دلباخته آه
شب و تاریکی ماند
پس از آن روز نگشت
سالها رفت و غمت
آتشی بود که جانم می سوخت
خاطر زلف کجت
چشم بر آن شب یلدا می دوخت
تب و بیماری و درد
ساغر شوم اش را
دیو و دد گونه به جانم می کوفت
***
ناگهان قلب جهان باز تپید
لاله ی وصل دگر باره دمید
نوبت طنازی تو
باز بر درویش بیچاره رسید
***
لیک این بار نظر بر تو و راهت کردم
دمی اندیشه به هجر و سفر و راه تباهت کردم
و به افسوس و دریغ
یادی از آن شب مهتابی و آن وصلت و آهت کردم
چشم عبرت بگشودم و چه سخت
و چه سخت...
و چه سخت...
چشم پوشی ز رخ و روی چو ماهت کردم
پس به اندام گناه آلودت
نزدم دستی و تا صبح نگاهت کردم
که دگر خنجر هجر نرود هیچ دگر از یادم
فتنه ی زلف کجت نتوان داد دگر بر بادم