تو که نیستی

مهتاب فراموش می شود به روشنی

و صبح به سلام

تو که نیستی

عشق پا به پا می شود

به سرانگشت رویا

و سهم سادگی من

نوازش مغموم آسمان

تو که نیستی

به شوق آمدنت

پرده ها می رقصند

و اندوه کوچه را به من می دهند

تو که نیستی

نشاط ثانیه به دقیقه و ساعت ربوده می شود

تو که نیستی

روز لبریز می شود از انتظار

و شب

نگاه من بیقرار

سایه نشین تنهاییست

تو که نیستی...

 ...