در ادامه...
در سایه ی سکوت نشسته ،
و نفس می کشم
مثل رفتن به سوی دبیرستان
از آن کوچه های پر شیب
راه می روم
مثل خط های پیچ در پیج حصار دایره به ینحه زار
قهقهه می زنم
و خیس خنده می شوم
زندگی می کنم
انگار که دار و ندارم همین باشد
روزهایم مثل خطوط پر ابهام فنجان قهوه می ماند
و خانه همان خانه است
در هم و بی ترانه
و فشار دیوار ها هردم بیشتر می شود
رادیو یکسره اخبار جنگ می دهد
مادر هم از بس که عزیزانش مرده اند
خوب حلوا می پزد
و مرا به اندوه گم شده ام مهمان می کند
برگهای تقویم
دیر به دیر با من وداع می کنند
هنوزهم به این فکر می کنم
که چرا بچه های حلال زاده به داییشان می روند
و شهر
هنوز همان شهر بی کرانه است
همان خیابانهای خاکستری
پر از دود
پر از درد
پر از ...
بوقهای ممتد بی حوصله
و تلفن هایی که همیشه خراب است
و پارک همان پارک است
پر از نیمکت های منتظر
هنوز یادگاری های فراموش شده
بر تنه ی درختان سنگینی می کند
و پرنده هایی که به تیرو کمان بچه ها می اندیشند
پدرانی که همیشه در مسابقه ی دو فدم های کوتاه بر می دارند
تا کودکانشان را به حس بلوغ برسانند
و دخترانی که به خاطر فرار از خشم پدر
با نگاه هر مردی رام می شوند
و...
و آیینه که ...