غیر از مرور شعر های غروب و اجبار استعاره

صدایی به گوش نمی رسد

محکوم ترانه ی این همه انتظار بودم اگر

از همان اولین پاکوبی سال می گفتی

وگرنه من کسی نبودم

که هزار هزار برگ سرگردان صبوری را

با خراش یاد های آشفته برنجانم

هی تا صبح روی نوشته ها

مهر فنجان تلخ قهوه زدم

هی با نگاه روی گل قالی اتاقم

خواب را زنجیر و قفل زده ام

هی با ضرب سرانگست روی میز

دود سیگار و نفسهای طولانی رقصانده ام

...

پس چرا جمله ای که باید برایت بنویسم نمی آید؟؟؟